



«هنر دروغي است که حقیقت را بیان میکند ...»
مادلین، پلیس جوان انگلیسی، برای استراحت و خلوت با خود، یک خانه-آتلیه دنج در پاریس اجاره میکند. در پی یک اشتباه، او در خانه با گاسپارد، نویسنده مردمگریز آمریکایی، مواجه میشود که برای نوشتن در خلوت به آنجا آمده است...
«به خاطر بسپار ما دو زندگی داریم؛ دومی روزی شروع میشود که متوجه شویم فقط یک زندگی داریم.»
لیزا برای پرداخت هزینه تحصیل در رشته هنرهای نمایشی، در کافیشاپی در منهتن کار میکند. یک شب او با آرتور کوستلو، پزشک جوان اورژانس آشنا میشود...
لیلا، دختری کوچک، پنج سال پیش در یک مرکز تجاری در شهر لسآنجلس ناپدید میشود و پدر و مادرش زندگی خود را میبازند. پنج سال بعد، در همان مرکز تجاری، درست روز و ساعت گمشدنش پیدا میشود.
زنده است، اما غرق در سکوتی مبهم...
طلاق آنها از هم جدا کرده بود ... خطر آنها را به هم پیوند میدهد.
بعد از یک طلاق ویرانگر، نیکی و سباستین هرکدام بسیار دور از دیگری زندگی خود را دوباره میسازند. تا روزی که پسرشان جرمی به طرز اسرارآمیزی ناپدید میشود....
زندگانی چیزی بیشتر از زندهمانی است؛ ازخودفرارفتن و در دیگران و محیط بسط یافتن معنایی ژرف به وجود میبخشد که بهواسطه آن تماسی آگاهانه در این چند دهه زیستی سریع تمام شونده حاصل خواهد شد و نتایجش هموزن تمام پایکوبیهای شادمانه خواهد بود.
راوی، زنی رنجدیده، خشمگین و رهاشده است. نویسندهای که سعی میکند داستان زنی به نام بلانش -یک خواننده معروف که زنده اما در کام مرگ اسیر است- را تعریف کند. اما او، قبل از هر چیز، مادر سیلوستر است؛ بچهای اوتیستیک که مادرش میخواهد به هر قیمتی که شده زندگی و دنیای دیگران را برایش قابل لمس کند. در حالی که در این مبارزه، شاهزادهٔ کوچکِ ساکت با ولع جملهها و کلمات مادر نویسندهاش را میدرد. از آن زمان است که همراهی دو صدا در صفحات کتاب خود را نشان میدهد. صدای دو زن؛ یکی کاملاً معمولی که با همهٔ موانع و پیشداوریهایی که فرزندش را تهدید میکند به مقابله بر میخیزد و دیگری، نویسندهای عاشق که امیدواری و یأس خود را به آرزو و دلسردی قهرمان داستانش، بلانش، گره میزند.
«بهندرت به نخستین کتاب نویسندهای دست مییابم که بدینگونه خود را به آن نزدیک احساس کنم. من معمولاً تشویشِ شهرها و مِهآلودگیهای سرد را بهدرستی در نمییابم. به نظرم میرسد که تشویش بروکسل ناشی از آن است که اشتیاق دارد از خویشتن خود بگریزد. عکس آن، تشویشی است که در چلّۀ آفتاب (الجزیره) رخ میدهد و درونمایۀ رُمانِ خطا را تشکیل میدهد. من این تشویش و دلواپسی را بهتر در مییابم، زیرا گریز از آن امکان ندارد. اگر جان و روح انسان در بندرگاه ژِن، در نیمروز، دستخوش فتور و سستی میشود علت آن است که میخواهد در همین زمان زیر این آسمان بماند. از این لحظه، رویارویی و درگیری بی هیچ ملاحظهای رخ میدهد. درونمایۀ رمان خطا دقیقاً همین رویارویی است و بیان این نکته که چگونه یک انسان، که برای زیستن قدم به عرصۀ گیتی نهاده است، در فراسوی نوعی مرگ، به حیاتی ثانوی میتواند دست بیابد. به اعتقاد من، درونمایهای از این مهمتر وجود ندارد. زبان پر غرور و راستین، و اندکی کنارهگیرِ دانیل، موجب فزونی یافتن زیبایی پنهان این کتاب میشود؛ کتابی که از آنِ کسانی نیست که خود انتخاب میکنند، بلکه بیشتر از آنِ اشخاص نادری است که خوانندگان خود را خود بر میگزینند.» آلبر کامو |
ناتان در هشت سالگی وارد تونل نورانی مرگ مغزی شد؛ برای نجات دختر بچهای در آب دریاچه شیرجه زد و غرق شد. ایست قلبی، مرگ بالینی، و سپس برخلاف انتظار دوباره زندگی را از سر گرفت.
بیست سال بعد، ناتان یکی از وکلای مشهور نیویورک شد. او این ماجرای تلخ را فراموش کرد...
شاید وقتی خورشید، دریا، ویلاهای سپید و نخلستانهای سرسبز اینجا را دیده بود، تصمیم گرفت در این شهر بماند. آنچه مسلم است این است که او از آن دور دورها، از آن سوی کوهها و دریاها آمده بود. به محض دیدنش میفهمیدیم که اهل اینجا نیست و سرزمینهای بسیاری را دیده است...
حالت تهوع دارم، درد مثل یک موجود تنها توي دلم فریاد می زند.
می روم یک سیب سرخ را گاز بزنم تا حجم خالی درونم را پر کنم، شاید
بتوانم تنهایی ام را بالا بیاورم...