انسان حیران در درک چرایی و چگونگی بودن خویش، نامطمئن و مضطرب از راز تولد و نیستی، مایل به معاملهگری با جهان خود شد و با فراتاباندن جنبههایی از وجودش به دیگران، محیط و طبیعت دنیایی غنیتر از پیش برای خود پدید آورد تا اندک آرامشی در برخورد با ناشناختهها حاصل کند و در این میان روایتهایی پیشبین آفرید؛ داستانهایی که گویا در بطن خود دستورالعملهایی برای چگونه بودن و زیستن را همچون قلب تپندهای نامیرا، به جان هستی متصور در ذهن انسان جاری میساخت. قهرمانان، مقهوران، پریان و غولها همگی بازنماییای از ناخودآگاه وی بودند که به ظرافت در قالب قصهها با ماهیتی خزنده و انتقالیابنده بین نسلها در گردش بودند.
اکنون با نگاهی به آیندهای نهچندان دور که محتمل هومودیجیتالیس را تکیهزده بر تخت سلطنت پوشالین هوموساپینس مییابیم، این روند همچنان ادامه دارد و گویا آن معاملة نخستین غیرقابلفسخ بوده است و امتداد آن تا به دوردستها قابلمشاهده میباشد.
شناخت کالبدشکافانه از چنین ابداعی حکمآفرین، میتواند اندکی بر دامنة آزادی در محدودههای وجودی زندگی بیافزاید و این کتاب با همین قصد پیش روی شماست. امید است که با خواندن آن اندیشهورزی پر گوهرتان، جلوهای نوین یابد تا دُرَر هستی شما انوار رنگارنگی را بر این چند دهة زیستی سریعتمام شونده، ساطع نمایند و لذتی بیش حاصل گردد.
تازهها
يك روز در گذر از جنگل زندگي، وقتي آنقدر به تاريكي و روشنايي فكر كردهايم، كه فقط زندگي تيره و روشنياش معنادار است و چشم ديگر رنگها را نميبيند، ناگهان كودكيمان راه مي افتد و خسته از بار سنگين خيرها و شرها، بدها و خوبها، پي چيز ديگري ميگردد...
تازهها
کتاب داستان آدمها مجموعهای است از داستانهای زندگی آدمهای معمولی؛ مثل من، مثل تو و خیلی آدمهای دیگر. داستانهایی که شروع و تمام میشوند، بیآنکه خوانده شوند. داستان آدمهایی که یاد میگیرند قلم را به دست بگیرند و داستان را از جایی به بعد خودشان بنویسند...
تازهها
چقدر همه شبیه من هستند. چقدر من شبیه همه هستم؛ شبیه الهام وقتی نمیخواست شبیه مادرش باشد، شبیه خورشید کوچک وقتی دلش عروسک میخواست، شبیه آتیکه وقتی در کوچه پس کوچههای خاطراتِ مادر به دنبال خودش میگشت.
تازهها
بگذار شعلهها
پروانه مرا
سمت تو هِی کنند
پرواز لُکنت است
روی زبانهای
از تیغه حصار...
«هنر دروغی است که حقیقت را بیان میکند.»
مادلین، پلیس جوان انگلیسی، برای استراحت و خلوت با خود، یک خانه-آتلیه دنج در پاریس اجاره میکند. در پی یک اشتباه، او در خانه با گاسپارد، نویسنده مردمگریز آمریکایی، مواجه میشود که برای نوشتن در خلوت به آنجا آمده است...
«به خاطر بسپار ما دو زندگی داریم؛ دومی روزی شروع میشود که متوجه شویم فقط یک زندگی داریم.»
لیزا برای پرداخت هزینه تحصیل در رشته هنرهای نمایشی، در کافیشاپی در منهتن کار میکند. یک شب او با آرتور کوستلو، پزشک جوان اورژانس آشنا میشود...
«هر چیز ارزشمندی در زندگی بهای خود را دارد.»
لیلا، دختری کوچک، پنج سال پیش در یک مرکز تجاری در لسآنجلس ناپدید میشود و پدر و مادرش زندگی خود را میبازند. پنج سال بعد، در همان مرکز تجاری، درست روز و ساعت گمشدنش پیدا میشود؛ زنده، اما غرق در سکوتی مبهم...
«تنها لحظات مهم زندگی لحظههایی هستند که به خاطر میآوریم.»
بعد از یک طلاق ویرانگر، نیکی و سباستین هرکدام بسیار دور از دیگری زندگی خود را دوباره میسازند. تا روزی که پسرشان جرمی به طرز اسرارآمیزی ناپدید میشود...
روزی که فهميدم که در اين دنياي بيصدا، که اوتيسم نام دارد، گرفتار هستی، فهميدم اين منم که بايد تو را از آن بيرون آورم. ابتدا به اين دليل که حس کردم بايد سریع خودمان را نجات دهم، انگار که موجی سهمگين ما را در بر گرفته است. و سپس، به اين دليل که بايد در ميدان میبودم و فقط در ميدان. پس بايد حس میکردم که قادرم همهچيز را ترک کنم. در آخر حتی يک لحظه هم نترسيدم. يک لحظه هم به شکست فکر نکردم. و همان موقع برای من وقت عشقورزيدن بود، حتي با اينکه از نااميدی و دلسردی بارها گريه کرده بودم. سختتر از همه اين بود که کارهايم را نيمهتمام بگذارم...
دو تا چهارراه پایینتر از جایی که زندگی میکنم، پیرزنی هست که خاک عالم میفروشد، کیلویی پنجهزار تومان، ده کیلویش را هم میدهد چهلوپنجهزار تومان، ترازویش هم دیجیتال است. توی کسبش هم خطا نمیکند.
چند باری پای حرفش نشستهام میگوید شوهرش مرده است، همین اواخر؛ میگوید با هم خاک عالم میفروختند، توی همین مغازه و ...
تماس با داستانهای فولکلور، اهمیتی تاریخی و روانی دارد. اهمیت تاریخی از دو جهت؛ یکی درک چگونگی تحول نگاه انسان و دیگری درکی وابسته به خط زمانی و تاریخچهای رشد هر فرد. و اهمیت روانی در ماهیت آزادکننده و نیز سرکوبگر هر داستان نهفته است. پس خواندن و تماس با فضای هر داستان در هر سن و تجربهای که باشد هارمونیای صلحآمیز را میماند که ذهن در تمام سطوح آگاه تا ناآگاهش، و با تمام عواطف، هیجانات و تجربیاتش، با شخصیتها و سیر داستانی، آغاز میکند و به پایان میرساند.
«اگر جان و روح انسان در بندرگاه ژِن، در نیمروز، دستخوش فتور و سستی میشود علت آن است که میخواهد در همین زمان زیر این آسمان بماند. از این لحظه، رویارویی و درگیری بی هیچ ملاحظهای رخ میدهد. درونمایۀ رمان خطا دقیقاً همین رویارویی است و بیان این نکته که چگونه یک انسان، که برای زیستن قدم به عرصۀ گیتی نهاده است، در فراسوی نوعی مرگ، به حیاتی ثانوی میتواند دست بیابد. به اعتقاد من، درونمایهای از این مهمتر وجود ندارد. زبان پر غرور و راستین، و اندکی کنارهگیرِ دانیل، موجب فزونی یافتن زیبایی پنهان این کتاب میشود؛ کتابی که از آنِ کسانی نیست که خود انتخاب میکنند، بلکه بیشتر از آنِ اشخاص نادری است که خوانندگان خود را خود بر میگزینند.» آلبر کامو
ناتان در هشت سالگی وارد تونل نورانی مرگ مغزی شد؛ برای نجات دختر بچهای در آب دریاچه شیرجه زد و غرق شد. ایست قلبی، مرگ بالینی، و سپس برخلاف انتظار دوباره زندگی را از سر گرفت. بیست سال بعد، ناتان یکی از وکلای مشهور نیویورک شد. او این ماجرای تلخ را فراموش کرد...
شاید وقتی خورشید، دریا، ویلاهای سپید و نخلستانهای سرسبز اینجا را دیده بود، تصمیم گرفت در این شهر بماند. آنچه مسلم است این است که او از آن دور دورها، از آن سوی کوهها و دریاها آمده بود. به محض دیدنش میفهمیدیم که اهل اینجا نیست و سرزمینهای بسیاری را دیده است...
عشق تباهی نیست، خواستن و ساختن و حتی رفتن است...
حالت تهوع دارم، درد مثل یک موجود تنها توی دلم فریاد میزند.
میروم یک سیب سرخ را گاز بزنم تا حجم خالی درونم را پر کنم، شاید بتوانم تنهاییام را بالا بیاورم...